بنیتابنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

بنیتــــــا* دختــری از بهشت

بدون عنوان

سلام دختر نازمممم قربون چشمهای قشنگت برم دختر نازم هفت ماهت تموم شد و رفتی توی هشت ماه وییییی پرنسسم هشت ماه شد که اومدی تو بغلمون هر روز که میگذره شیرین تر و خواستنی تر میشی و من دلم نمیخواد بزرگ بشیییی هوممم آخه عاشق این سنتم خیلی نازی و بانمک البته همه میگن هر چی بزرگتر میشی شیرین تر میشی و منم دلم قنج میره دخملی طلا این روزها حسابی سرت با اسباب بازیهات گرمه و میشنی تو روروئک و دنده عقب میری و میچرخی با روروئکت و همینطور میشینی تو استخر بادیت و با اسباب بازیهات مشغول میشی و منم میتونم به کارهام برسم دیروز که تو استخرت مشغول بازی بودی و منم داشتم اماده میشدم بریم بیرون دیدم صدات نمیاد ترسیدم اومدم سراغت دیدم همونج...
4 بهمن 1391

اولین شب یلدای بنیتا گلی

سلام بنیتای عسلی من دختر نازم امسال اولین شب یلدایی بود که کنارمون بودی امسال زیباترین و بهترین شب یلدای عمرم بود با با وجود تو بهترینم قربونت برممممم با بابایی تصمیم داشتیم یه مهمونی بگیریم اما از شانس بد مصادف شده بود با واکسن شش ماهگیت و از اونجایی که دکترت گفته بود این دفعه تب و بیقراریت بیشتره ما هم ریسک نکردیم و مهمونی نگرفتیم اما رفتیم خونه مامان جون و پدر جونت و داییم اینا هم اومدن اونجا و دور هم بودیم و شکر خدای مهربون این واکسنت اصلا اذیت نداشت و نه تب کردی نه بی قرار شدی فقط اونجا یکم با دیدن دایی من زدی زیر گریه هههه برام عجیب بود همیشه دوستش داشتی اما ایندفعه تا میدیش گریهههههههه اما نم نم اروم شدی فندق خانوم باب...
5 دی 1391

اولین مسافرتی که بنیتا جونی رفت

سلام عروسکم هفته پیش اولین مسافرتی بود که با تو مهربون رفتیم رفتیم شمال ویلای دوستم خاله فاطمه و خاله نرگسینا و کوثر جونم بود خیلی خوش گذشت از موقع بارداریم تا اون روز مسافرت نرفته بودیم دلم برای یه سفر لک زده بود شدیدااااااا قرار شد ما با خاله فاطمه اینا پنجشنبه صبح زود راه بیافتیم و خاله نرگس اینا فرداش راه بیافتن رفتیم و تو راه که اصلا اذیت نکردی اونجا هم اصلا اذیت نکردی آخه تو چقدر ماهییییییییی عاشقتم وجودم همش چهار روز اونجا بودیم گرچه دلمون میخواست بیشتر اونجا باشیم هوووم مسافرت ایندفعمون با همیشه خیلی فرق میکرد دفعه اخری که باهم رفته بودیم خاله نرگس کوثر خوشملیو باردار بود یادش بخیر خیلی خوش گذشت دفعه های قبل هر وق...
20 آذر 1391

شش ماهگی بنیتا گلی

سلام فرشته کوچولوی نانازم الان شش ماه شده که اومدی تو بغلمون و ما رو خوشحال و خوشبخت کردی بنیتا جونم روزها میگذرندو سختیهات کمتر و شیرینی هات بیشتر ماچ دختر نانازم روزی هزاران مرتبه از خدای مهربون برای داشتنت تشکر میکنم دخترم تو این ماهت با اب دهنت بادکنک درست میکنی و تیسسسس تیسسسسسس میکنی ای جانم میتونی چند لحظه بشینی بدون کمک با اسباب بازیهات سرگرم میشی اییییی جانم عکسهایی که با بابایی ازت گرفتیم در ادامه مطلب                             ...
15 آذر 1391

شش ماهگی بنیتا گلی

سلام شیرینم دیروز 5ماهت تمام شد و رفتی تو شیش ماه گلکم بردیمت دکتر برای چکاب ماهانت وزنت شده هشت وچهارصد و خدارو شکر همه چی خوب بود فقط یه کوچولو سرماخوردگی خفیف داری که دکترت برات شربت داده هر هشت ساعت میخوری ماهکم الانم لالا کردی قربونت برم مثل فرشته ها خوابیدی دیروز متوجه حرکات جدیدی ازت شدم مثلا دیروز که بابایی از سرکار اومد از بغل من پریدی تو بغل بابایی و یا وقتی که بابایی تو اطاق بود و من تو رو بردم طرف سالن زدی زیر گریه تا بردم پیش بابایی خندیدی و دستای قشنگتو باز کردی بری تو بغل بابایی ودوباره تا از اطاق دورت کردم دوباره گریههههههههههههههه تا رفتیم پیش بابایی دوباره خنده قربون مهربونیات ماچ ماچ ...
29 آبان 1391

5ماهگی فرشتم

سلام بنیتای نازم دختر قشنگم این پست پنج ماهگیته فقط مامانی ببخش که دیر رسیدم آپ کنم آخه همه وقتم با تو هستم عشقم عاشقتم همه وجودم دختر هر روز که میگذره بیشتر عاشقت میشم و تو هم شیرین تر و خواستنی تر میشی بنیتا جونم این روزها کمتر شیر میخوری شیر خشک رو دیگه نمیدوست داری ولی نفسمهر چقدر شیر خودمو بهت بدم سیر نمیشی ولی تا شیر منو میخوری سریع لالات میاد فرشته کوچولوم این روزها با مامان جونت مشغول درست کردنه گیفتهای جشن دندونیت هستیم خیلی خوشگل شدن حتما تو یه پست اختصاصی عکسهاشو میزارم دیگه برات بگم که شبا میخوابی و صبح که بیدار میشی برای شیر خیلی خانومی و گریه تو کارت نیست تو تختت مشغول بازی هستی و من میام بالای سرت یه خنده خ...
29 آبان 1391

بدون عنوان

سلام دختر نازم گل قشنگم فرشته مهربونم بنیتای نازم سال پیش دقیقا تو همین روز 8 آبان جواب آزمایشمو گرفتم و فهمیدم که تو فرشته نازم تو دلمی عزیز مامان الان یک سال گذشته و تو تو بغلمی یادمه یک روز قبلش که خونه خاله نرگس رفته بودم و با تست خانگی فهمیده بودم باردارم از در که وارد شدم خاله نرگس بغلم کردم و هر دو باهم از خوشحالی و ذوق گریه میکردیم اون روز حسابی خاله نرگس هوامو داشت و بهم میرسید و فرداش که مصادف با امروزه یکی از زیباترین و شیرین ترین روزهای عمرم بود خیلی خوشحالم که خدای مهربون یکی از قشنگترین گلهاشو به ما هدیه کرده
8 آبان 1391

بدون عنوان

سلام فرشته نازم دختر نازم مامانیو ببخش دیر بدیر میام وبتو آپ کنم فرشته نازم الان که مینویسم تو عزیزم کنارم تو خواب نازی دخترم روز بروز شیرین تر و خواستنی تر میشی الان که مینویسم دقیقا سه ماه و هیجده روزته توی چهارماهگیت هستی و برات میمیرم عسلکم چهار ماهه که اومدی و با وجود شیرینت زندگیمونو شیرین تر کردی دوستت دارم به اندازه تمام دنیا عکسهای خانومی طلا در ادامه مطلب                                         &n...
16 مهر 1391

پایان انتظارشیرین

سلام نازدونه قشنگم امشب آخرین شب این انتظارشیرینه دختر قشنگم فردا میتونم روی ماهتو ببینم خدایااااااااااا ممنونتم احساس خیلی خیلی زیبایی دارم که تا بحال در تمام عمرم نداشتم دختر قشنگم الان که دارم مینویسم قلبم پر از عشق برای توست پر از آرزوهای قشنگ برای تو گل قشنگم عزیزم از خدای مهربون ممنونم که تو فرشته کوچولوی نازو به من و بابایی هدیه کرده دختر نازم از روز اولی که فهمیدم اومدی تو زندگیمونو مرور میکنم تا الان که فردا قراره بیایی تو بغلمون ای همه وجودم روزی که فهمیدم مامان شدم روزی که اولین سونو گرافی رفتم و اولین تصویرتو دیدم که احساساتم چنان بر انگیخته شده بود که فقط اشک میریختم از خوشحالی روز...
2 مهر 1391