بنیتابنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

بنیتــــــا* دختــری از بهشت

جـــــــــشن دندونی بنیتا جونی

سلام عسلم  دیروز جشن دندونیت بود البته ماه پیش دندون قشنگت در اومد ولی جشنت کمی تاخیر داشت دیروز هم تولد من بود هم جشن دندونی جیجر مامان جشنتو مامان جونت و بابابزرگ برات گرفتند دستشون درد نکنه جشن خونه اونا برگزار شد خیلی خوش گذشت همه بودند و واقعا از همشون ممنونم که اومدندو در خوشحالی ما شریک بودند و ازشون ممنونم که زحمت کشیده بودندو برای تو هدیه های زیبایی آورده بودند عزیزم امیدوارم دندونهای قشنگت به راحتی در بیان و اذیتت نکنند بوس عکسهای جشن قند مامان در ادامه مطلب   ...
2 ارديبهشت 1392

بنیتا گلی هفت ماهه

سلام سلام گل قشنگم دختر نازم روزها میگذرند و بزرگ و بزرگ تر میشی دیروز که بهت نگاه میکردم متوجه شدم که چقدر از همیشه بزرگتر و عاقل تر شدی مامانیییییییییییییی فدات قربونت برم که هر چی بزرگتر میشی من و بابایی بیشتر از وجود قشنگت لذت میبریم وقتی مشغول بازی با اسباب بازیهاتی نمیدووووونی چقدر دلمون ضعف میره دوست داریم زمان متوقف شه همه غم غصه ها فراموش میشه با وجود فرشته ای مثل تو توی خونمون ماچ وقتی تو روروئکت میزاریمت بقدری ذوق میکنی و باهاش اهنگ میزنی میپری بالا پایین که داییت بهت میگه دی جی بنیتا فکر کن نفسم تازگیا دوست داری دمر بخوابی گهوارتم برات تنگ شده و نمیتونی توش بچرخی و نصف شب گریه میکنی تو خواب تا میزارمت رو خت خودم...
4 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام دختر نازمممم قربون چشمهای قشنگت برم دختر نازم هفت ماهت تموم شد و رفتی توی هشت ماه وییییی پرنسسم هشت ماه شد که اومدی تو بغلمون هر روز که میگذره شیرین تر و خواستنی تر میشی و من دلم نمیخواد بزرگ بشیییی هوممم آخه عاشق این سنتم خیلی نازی و بانمک البته همه میگن هر چی بزرگتر میشی شیرین تر میشی و منم دلم قنج میره دخملی طلا این روزها حسابی سرت با اسباب بازیهات گرمه و میشنی تو روروئک و دنده عقب میری و میچرخی با روروئکت و همینطور میشینی تو استخر بادیت و با اسباب بازیهات مشغول میشی و منم میتونم به کارهام برسم دیروز که تو استخرت مشغول بازی بودی و منم داشتم اماده میشدم بریم بیرون دیدم صدات نمیاد ترسیدم اومدم سراغت دیدم همونج...
4 بهمن 1391

اولین شب یلدای بنیتا گلی

سلام بنیتای عسلی من دختر نازم امسال اولین شب یلدایی بود که کنارمون بودی امسال زیباترین و بهترین شب یلدای عمرم بود با با وجود تو بهترینم قربونت برممممم با بابایی تصمیم داشتیم یه مهمونی بگیریم اما از شانس بد مصادف شده بود با واکسن شش ماهگیت و از اونجایی که دکترت گفته بود این دفعه تب و بیقراریت بیشتره ما هم ریسک نکردیم و مهمونی نگرفتیم اما رفتیم خونه مامان جون و پدر جونت و داییم اینا هم اومدن اونجا و دور هم بودیم و شکر خدای مهربون این واکسنت اصلا اذیت نداشت و نه تب کردی نه بی قرار شدی فقط اونجا یکم با دیدن دایی من زدی زیر گریه هههه برام عجیب بود همیشه دوستش داشتی اما ایندفعه تا میدیش گریهههههههه اما نم نم اروم شدی فندق خانوم باب...
5 دی 1391

اولین مسافرتی که بنیتا جونی رفت

سلام عروسکم هفته پیش اولین مسافرتی بود که با تو مهربون رفتیم رفتیم شمال ویلای دوستم خاله فاطمه و خاله نرگسینا و کوثر جونم بود خیلی خوش گذشت از موقع بارداریم تا اون روز مسافرت نرفته بودیم دلم برای یه سفر لک زده بود شدیدااااااا قرار شد ما با خاله فاطمه اینا پنجشنبه صبح زود راه بیافتیم و خاله نرگس اینا فرداش راه بیافتن رفتیم و تو راه که اصلا اذیت نکردی اونجا هم اصلا اذیت نکردی آخه تو چقدر ماهییییییییی عاشقتم وجودم همش چهار روز اونجا بودیم گرچه دلمون میخواست بیشتر اونجا باشیم هوووم مسافرت ایندفعمون با همیشه خیلی فرق میکرد دفعه اخری که باهم رفته بودیم خاله نرگس کوثر خوشملیو باردار بود یادش بخیر خیلی خوش گذشت دفعه های قبل هر وق...
20 آذر 1391

شش ماهگی بنیتا گلی

سلام فرشته کوچولوی نانازم الان شش ماه شده که اومدی تو بغلمون و ما رو خوشحال و خوشبخت کردی بنیتا جونم روزها میگذرندو سختیهات کمتر و شیرینی هات بیشتر ماچ دختر نانازم روزی هزاران مرتبه از خدای مهربون برای داشتنت تشکر میکنم دخترم تو این ماهت با اب دهنت بادکنک درست میکنی و تیسسسس تیسسسسسس میکنی ای جانم میتونی چند لحظه بشینی بدون کمک با اسباب بازیهات سرگرم میشی اییییی جانم عکسهایی که با بابایی ازت گرفتیم در ادامه مطلب                             ...
15 آذر 1391

شش ماهگی بنیتا گلی

سلام شیرینم دیروز 5ماهت تمام شد و رفتی تو شیش ماه گلکم بردیمت دکتر برای چکاب ماهانت وزنت شده هشت وچهارصد و خدارو شکر همه چی خوب بود فقط یه کوچولو سرماخوردگی خفیف داری که دکترت برات شربت داده هر هشت ساعت میخوری ماهکم الانم لالا کردی قربونت برم مثل فرشته ها خوابیدی دیروز متوجه حرکات جدیدی ازت شدم مثلا دیروز که بابایی از سرکار اومد از بغل من پریدی تو بغل بابایی و یا وقتی که بابایی تو اطاق بود و من تو رو بردم طرف سالن زدی زیر گریه تا بردم پیش بابایی خندیدی و دستای قشنگتو باز کردی بری تو بغل بابایی ودوباره تا از اطاق دورت کردم دوباره گریههههههههههههههه تا رفتیم پیش بابایی دوباره خنده قربون مهربونیات ماچ ماچ ...
29 آبان 1391